دست بر برگ خیال میکشم
در دریای رؤیا
ماهیانی را میبینم
که به دنبال دریا میگردند.
درختانی سبز در دل جنگل
که جنگل را نمیبینند.
مورچگانی متحّد در پیِ نان
از آبشار تپهی خاکی رها میشوند.
فریادهایی که میشکنند،
دل کوه را از برای فردا.
مردگانی که در گورهای خود،
به انتظار میزبانی موریانند.
پرتوی نوری که با شتاب،
به امید جانبخشیدن برگی،
به سوی زمین میراند.
پروازهایی که بر سر ساختمانهای بزرگ
هوا را ستون خود میسازند.
آدمیانی که در میان الفاظ
نقشهایی میسازند.
نقشهایی که با حصار خویش
مرا به بند میکشند.
حصارهایی که در میان کثرت درختان
وحدت جنگل را در هم میکوبند.
گوهرانی که در میان صدف پندار
از دیدن دریا محرومند.
قیاسهایی که با وزنههای باطل
انسانفریبی میکنند.
احساساتی که افسار روزگار
به هر سویشان میکشد.
در خیال واقعیت
همراه با نسیم
از تمامیشان
عبور خواهم کرد.
فروغ صبحگاهی را خواهم دید.
فریاد سکوت خواهم زد:
آری، آری، زندگی این است،
ـ آمدن، پدیدارشدن، رفتن.
...