سفارش تبلیغ
صبا ویژن



عمرتکرارلحظه هاست






درباره نویسنده
عمرتکرارلحظه هاست
علیرضاسعیدی
درباره : به وبلاگ عمرتکرارلحظه هاست خوش امدیدبا سلام به شما بازدیدکننده ی گرامی امید وارم لحظات خوشی را در این وبلاگ بگذرانید.با هر گونه انتقاد یا پیشنهادی ما را یاری کنید.وبنده16ساله ازکرمان شهرستان شهداد وسال دوم دیبرستان در رشته ی ادبیات درحال تحصیل هستم و من ادمی مهربان /صبور/اهل کار واحساساتی هستم . شماره تماس09134411862
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
عمرتکرارلحظه هاست

آمار بازدید
بازدید کل :2732
بازدید امروز : 0
 RSS 

دست بر برگ خیال می‌کشم

در دریای ر‍‍ؤیا

     ماهیانی را می‌بینم

             که به دنبال دریا می‌گردند.

درختانی سبز در دل جنگل

                  که جنگل را نمی‌بینند.

مورچگانی متحّد در پیِ نان

    از آبشار تپه‌ی خاکی رها می‌شوند.

فریادهایی که می‌شکنند،

              دل کوه را از برای فردا.

مردگانی که در گورهای خود،

         به انتظار میزبانی موریانند.

پرتوی نوری که با شتاب،

       به امید جان‌بخشیدن برگی،

                      به سوی زمین می‌راند.

پروازهایی که بر سر ساختمان‌های بزرگ

                    هوا را ستون خود می‌سازند.

آدمیانی که در میان الفاظ

           نقش‌هایی می‌سازند.

نقش‌هایی که با حصار خویش

                    مرا به بند می‌کشند.

حصارهایی که در میان کثرت درختان

          وحدت جنگل را در هم می‌کوبند.

گوهرانی که در میان صدف پندار

                   از دیدن دریا محرومند.

قیاس‌هایی که با وزنه‌های باطل

                   انسان‌فریبی می‌کنند.

احساساتی که افسار روزگار

            به هر سویشان می‌کشد.

در خیال واقعیت

                    همراه با نسیم

                      از تمامی‌شان

                   عبور خواهم کرد.

فروغ صبحگاهی را خواهم دید.

فریاد سکوت خواهم زد:

آری، آری، زندگی این است،

        ـ آمدن، پدیدارشدن، رفتن.

...


نویسنده » علیرضاسعیدی . ساعت 8:42 صبح روز شنبه 87 تیر 1


شب مثل همیشه خاموش و آرام است ماه با نور پریده رنگ

خویش در آسمان می درخشد ، از دور صدای لغزیدن آب مانند

ناله مرموز و آرام کودکی که به دامان مادر پناه برده و گریه

می کند بگوش می رسد. همه جارا خاموشی فراگرفته بجز

روح من که در آن طوفانی بر پا شده و آزارم می دهد .

مدتی است خود را  دچار انقلاب عظیمی می بینم .

می خواهم دائمأ بگویم ، بگریم و بنویسم .

اصلأ دلم نمی خواهد بخوابم ، می خواهم دیده بر هم بگذارم

و ساعت های درازی بر رویا فرو روم . کشاکش عجیبی در

روحم ایجاد شده ، حتا یک ثانیه هم فراموشی برایم وجود

ندارد ، دیگر هیچ مرحمی جراحت قلبم را التیام نمی بخشد .

دلم چنان گرفته و فشرده شده که گویی هر آن می خواهد

پاره شود واز سینه بیرون بپرد ، اضطرابی مرموز روحم

را آزار می دهد .

نمی دانم چرا نمی توانم آرام بگیرم ؟چرا هر صدایی قلبم

را تکان می دهد ؟ چرا سرا پایم می لرزد؟

چرا غوغای دل من هر لحظه شدید تر می شود ؟

در اعماق وجودم صدایی مرموز پی در پی بانک می زند ،

حس می کنم که باری عظیم بر دوشم افکنده شده ، دیگر

از تنها ماندن می ترسم ، مثل اینست که اشباح قصد حمله

بمن را دارند . چرا بیاد آوردن آنها این طور مرا بیمناک

می کند ؟ می خواهم با اراده استوار مقاصد و مطالبم را بر

ملا نمایم ولی افسوس که توانایی آن را ندارم ، نمی توانم

تصمیم بگیرم ، دیگر اعضاء وجوارهم از دستم خارج شده ،

تا کنون خود را این گونه ضعیف و زبون ندیده بودم .

می خواهم تا می توانم خود را از خیال آنها منصرف نمایم

ولی مگر شبح آنها مرا آسوده می گذارند؟  ای خدای بزرگ

به تو پناه می برم ، تو یاریم کن .

...

نویسنده » علیرضاسعیدی . ساعت 8:41 صبح روز شنبه 87 تیر 1


سکوت کن

بگذار،

بمیرد

آن جان پاره ی شعرهای بی نشان

سکوت کن

نمی خواهم

همرنگ غصه های رنگ پریده ی واژه ها باشم

?

بگذار

بر دستان من بمیرد آوای کسی که

بی من

قسمت کرد

سکوت مرگبار تردیدش را

میان نگاه پنجره و

تبسم تلخ رویاها        

...

نویسنده » علیرضاسعیدی . ساعت 8:41 صبح روز شنبه 87 تیر 1


مرا به لحظه بدرود خویشتن بسپار

به داغگاه دلم حسرت سخن بسپار

 

مرا که دورترین شاخه ام بهاران را

به خاک فاجعه ، عریان و بی کفن , بسپار

شبانه کوچ کن از سرزمین لالایی

مرا به خوابگه سرد یاسمن بسپار

چو عطر پونه ، به دامان آسمان آویز

مرا به غربت پهناور دمن بسپار

دل مرا که پرواز نوحه پریشانی است

به قمریان جدا منده از چمن بسپار

به کوچه های تهی مانده از ستاره مرا

دوباره مست و غزلخوان و گامزن بسپار

ز خط خاطره ام بگذر ، ای طلایی رنگ

سفر تو را به سلامت , مرا به من بسپار


...

نویسنده » علیرضاسعیدی . ساعت 8:40 صبح روز شنبه 87 تیر 1


 

عشق یعنی یک سلام بیجواب

عشق یعنی حسرت 

تشنه به آب عشق یعنی همچون من شیدا شدن

عشق یعنی قطره و باران شدن

عشق یعنی یک شقایق غرق خون

عشق یعنی دردمحنت در درون

عشق یعنی سوز نی آه و شبان

عشق یعنی معنی رنگین کمان 

 

 

...

نویسنده » علیرضاسعیدی . ساعت 8:40 صبح روز شنبه 87 تیر 1


می خواهم خامه قلم را با سینه ی کاغذ اشنا کنم و نقشی از

 

 رخ آن زیبا را بر این سینه ی سفید حک کنم اما توانایی این

 

کار نیست می خوام  امواج خروشان  احساس را به  مهار

 

عقل در زندان  تن مبحوس کنم  اما  عقل را توان به  بند 

 

 کشیدن دل نیست تن  قدرت را نگه داشتن روح نیست

 

چشمانم  را می بندم می خوام  ان را جمال رعنای یار در 

 

 ذهن تصویری  بسازم اما  کسی نتواند ان جمال زیبا را

 

تصور کند می خوام مرغ  اندیشه را از پرواز در اسمان

 

سرخ  رنگ عشق  باز دارد اما اوهیچ قیدی نمی تواند در بند

 

بشکند این  اسمان خونین را ازطیران این مرغ  باز داشتن

 

ثواب نیست مرغ  اندیشه  به  پرواز خود ادامه می دهد 

 

 کاغذ از سیاهی قلم نقش می پذیرد دل زبان  می گشاید که

 

ای نازنین دلبر تو را همچون شبنم  صبحگاهی  پاک

 

خواسته  بودی و من  روسیاه از نوک یا  تا فرق سر به گناه

 

الوده شدم پس مرا ببخش !اه!ای زیبایان چه کنم که نفس بر

 

من  غالب شد تو خود حال مرا  می بینی  شیطان را به

 

دوستی برگذیده ام  تو روزگارم را می بینی می دانی که هرگز

 

از روی طغیان از فرمانت سرپیچی  نکرده ام  هرگز از روی

 

عمد  بر خلاف دوستی ام عمل نکرده ام هرگز!هر گاه خواسته

 

بودم سیلی بر رخ  شیطان زنم این نفس جلویم را گرفته بود

 

اری خود می دانی روزگاری پاکترین صادق ترین بودم شب ها

 

به  لبخندی می خوابم و صبح ها به لبخندی دیگر بیدار می

 

شدم شب و روزم  با  تومی گذشت حالا رانده ازهرجا از هر

 

چیزوپشیمان ازهر کار به درگاهت امده ام .

 

...

نویسنده » علیرضاسعیدی . ساعت 8:39 صبح روز شنبه 87 تیر 1


دراین روزها که انسان ها همه جا دم از دوست می زنند و در هر کاری اسم دوست را وسط  می اورند و می گویند  معرفت این دوست  به اندازه ی  جانش  است  ولی   نمی دانند که یک روز همان دوست کاری می کند که وقتی اسم ان فرد را می اورند حسرت گذشته را می خورد که چرا من به ان اعتماد کردم چرا بدون فکر جلورفتم ولی فردشکست خورده بدون هیچ اعطلاعی از روی کینه ی دوست قبلی یک دوست جدید پیدا می کند و بدون فکر این دو باز با هم صمیمی می شوند  مثل اینکه در جایی خواندم  یک دختر و یک پسر عاشق هم می شوند و پسره کور بود ولی با اینکه کور بود دختره ان را دوست داشت و بعد از مدتی یکی پیدا می شود چشماشو به پسره می دهدوقتی که پسره بینامی شود ان وقت می بیند دختره کور است و پسره بدون هیچ عاطفه ای به دختره می گوید برو تو کور هستی من دیگه تو را دوست ندارم دختره موقع رفتن لبخند تلخی می زند و می گوید من رفتم عزیزم ولی مواظب چشم های من باش من در این مورد نظر شما را نمی دانم ولی دراین دنیا نمی توان به کسی اعتماد کرد و انسان باید با تنهایی خود بسوزدو بسازد. 

...


نویسنده » علیرضاسعیدی . ساعت 8:35 صبح روز شنبه 87 تیر 1