شب مثل همیشه خاموش و آرام است ماه با نور پریده رنگ
خویش در آسمان می درخشد ، از دور صدای لغزیدن آب مانند
ناله مرموز و آرام کودکی که به دامان مادر پناه برده و گریه
می کند بگوش می رسد. همه جارا خاموشی فراگرفته بجز
روح من که در آن طوفانی بر پا شده و آزارم می دهد .
مدتی است خود را دچار انقلاب عظیمی می بینم .
می خواهم دائمأ بگویم ، بگریم و بنویسم .
اصلأ دلم نمی خواهد بخوابم ، می خواهم دیده بر هم بگذارم
و ساعت های درازی بر رویا فرو روم . کشاکش عجیبی در
روحم ایجاد شده ، حتا یک ثانیه هم فراموشی برایم وجود
ندارد ، دیگر هیچ مرحمی جراحت قلبم را التیام نمی بخشد .
دلم چنان گرفته و فشرده شده که گویی هر آن می خواهد
پاره شود واز سینه بیرون بپرد ، اضطرابی مرموز روحم
را آزار می دهد .
نمی دانم چرا نمی توانم آرام بگیرم ؟چرا هر صدایی قلبم
را تکان می دهد ؟ چرا سرا پایم می لرزد؟
چرا غوغای دل من هر لحظه شدید تر می شود ؟
در اعماق وجودم صدایی مرموز پی در پی بانک می زند ،
حس می کنم که باری عظیم بر دوشم افکنده شده ، دیگر
از تنها ماندن می ترسم ، مثل اینست که اشباح قصد حمله
بمن را دارند . چرا بیاد آوردن آنها این طور مرا بیمناک
می کند ؟ می خواهم با اراده استوار مقاصد و مطالبم را بر
ملا نمایم ولی افسوس که توانایی آن را ندارم ، نمی توانم
تصمیم بگیرم ، دیگر اعضاء وجوارهم از دستم خارج شده ،
تا کنون خود را این گونه ضعیف و زبون ندیده بودم .
می خواهم تا می توانم خود را از خیال آنها منصرف نمایم
ولی مگر شبح آنها مرا آسوده می گذارند؟ ای خدای بزرگ
به تو پناه می برم ، تو یاریم کن .
...