می خواهم خامه قلم را با سینه ی کاغذ اشنا کنم و نقشی از
رخ آن زیبا را بر این سینه ی سفید حک کنم اما توانایی این
کار نیست می خوام امواج خروشان احساس را به مهار
عقل در زندان تن مبحوس کنم اما عقل را توان به بند
کشیدن دل نیست تن قدرت را نگه داشتن روح نیست
چشمانم را می بندم می خوام ان را جمال رعنای یار در
ذهن تصویری بسازم اما کسی نتواند ان جمال زیبا را
تصور کند می خوام مرغ اندیشه را از پرواز در اسمان
سرخ رنگ عشق باز دارد اما اوهیچ قیدی نمی تواند در بند
بشکند این اسمان خونین را ازطیران این مرغ باز داشتن
ثواب نیست مرغ اندیشه به پرواز خود ادامه می دهد
کاغذ از سیاهی قلم نقش می پذیرد دل زبان می گشاید که
ای نازنین دلبر تو را همچون شبنم صبحگاهی پاک
خواسته بودی و من روسیاه از نوک یا تا فرق سر به گناه
الوده شدم پس مرا ببخش !اه!ای زیبایان چه کنم که نفس بر
من غالب شد تو خود حال مرا می بینی شیطان را به
دوستی برگذیده ام تو روزگارم را می بینی می دانی که هرگز
از روی طغیان از فرمانت سرپیچی نکرده ام هرگز از روی
عمد بر خلاف دوستی ام عمل نکرده ام هرگز!هر گاه خواسته
بودم سیلی بر رخ شیطان زنم این نفس جلویم را گرفته بود
اری خود می دانی روزگاری پاکترین صادق ترین بودم شب ها
به لبخندی می خوابم و صبح ها به لبخندی دیگر بیدار می
شدم شب و روزم با تومی گذشت حالا رانده ازهرجا از هر
چیزوپشیمان ازهر کار به درگاهت امده ام .
...